ما گدایان در عشق که از خود بدریم
همه در شهرغریب و همه جا دربدریم
زاهد حورو بهشتش به تو ارزانی باد
مابجز خاک درش راه به جایی نبریم
ما و مستی و جنون ؛ شیخ و مناجات و دعا
او چه دارد خبر از ما که زخود بی خبریم
گرچه در راه وفا پای زسر نشناسیم
مفتی بی سرو پا دیگر و ماهم دگریم
در خرابات فنا دیده ی خود بین بستیم
تا که با دیده ی او باز به رویش نگریم
با چنان فرهمایی که به عشقش داریم
از سر کوی محبت به هوایی نپریم